سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نگاه خیس

مثل همیشه با تمام قدرت نگذاشت که به هدفم برسم ، به آرزوی چندین و چند ساله ام

اصلا همیشه همینطور بود حسود ؛ همیشه به من حسودی می کرد می خواست تمام چیز های

خوب را به پای او بگذارند مثلا بگویند : چه زندگی خوبی !!

و یا وقتی برایش تعریف می کنم که امروزم کمی با دیروز فرق داشت

به من می خندد و فکر هم نمیکند که من آدمم نه زندگی

هر چه بهش گفتم : ول کن این رقابت را مگر میشود زندگی از آدم جدا باشد یا آدمی که از زندگی جدا باشد

آن وقت که میشود مرده یا کسی مثل من مرده ی متحرک

به حرف هایم گوش که نمی کند

راه خودش را می رود

گاه در کنار کفشدوزکی دهاتی پیدایش می کنم ، گاه در چشم های گریان کودکی و گاه ...

شب ها سرش را بر پایم می گذارد و هر دو در کنار هم می میریم بعد از روزی سخت

برای او در گوشه ای از حرم  و  برای من در امتحان و امتحان و امتحان

راستش را بخواهی به حالش زیاد غبطه می خورم از وقتی مرا در روزمرگی هایم تنها گذاشت

آزاد شد و به تمام آرزو های من رسید از بند این تن دل تنگ انگار به آسمان روی آورد

و من آدمیزاد را در حسرت یک پرواز تنها گذاشت

و تمام آرزو های کودکی ام را با خود برد

و شب ها تازه می آید ، از بچگی به صدای من عادت کرده است و در کنار من خواب میرود

می دانی شب هایی که دیر می کند و به افکارم باز نمی گردد

 نگرانش می شوم

می ترسم جایی گرم تر از ذهن من را پیدا کند

و من را در وانفسای مردگی ول کند و به آسمانش برسد

ولی من یک چیز این قصه را می دانم 

بالاخره دست مرا هم به آسمان وصل خواهد کرد ...


نوشته شده در سه شنبه 93/1/19ساعت 4:53 عصر توسط حسنا هدایتی نظرات ( ) |


قالب برای بلاگ