نگاه خیس
مثل همیشه با تمام قدرت نگذاشت که به هدفم برسم ، به آرزوی چندین و چند ساله ام اصلا همیشه همینطور بود حسود ؛ همیشه به من حسودی می کرد می خواست تمام چیز های خوب را به پای او بگذارند مثلا بگویند : چه زندگی خوبی !! و یا وقتی برایش تعریف می کنم که امروزم کمی با دیروز فرق داشت به من می خندد و فکر هم نمیکند که من آدمم نه زندگی هر چه بهش گفتم : ول کن این رقابت را مگر میشود زندگی از آدم جدا باشد یا آدمی که از زندگی جدا باشد آن وقت که میشود مرده یا کسی مثل من مرده ی متحرک به حرف هایم گوش که نمی کند راه خودش را می رود گاه در کنار کفشدوزکی دهاتی پیدایش می کنم ، گاه در چشم های گریان کودکی و گاه ... شب ها سرش را بر پایم می گذارد و هر دو در کنار هم می میریم بعد از روزی سخت برای او در گوشه ای از حرم و برای من در امتحان و امتحان و امتحان راستش را بخواهی به حالش زیاد غبطه می خورم از وقتی مرا در روزمرگی هایم تنها گذاشت آزاد شد و به تمام آرزو های من رسید از بند این تن دل تنگ انگار به آسمان روی آورد و من آدمیزاد را در حسرت یک پرواز تنها گذاشت و تمام آرزو های کودکی ام را با خود برد و شب ها تازه می آید ، از بچگی به صدای من عادت کرده است و در کنار من خواب میرود می دانی شب هایی که دیر می کند و به افکارم باز نمی گردد نگرانش می شوم می ترسم جایی گرم تر از ذهن من را پیدا کند و من را در وانفسای مردگی ول کند و به آسمانش برسد ولی من یک چیز این قصه را می دانم بالاخره دست مرا هم به آسمان وصل خواهد کرد ...
قالب برای بلاگ |